محل تبلیغات شما

رمانهای عاشقانه



تا زمین قدم برداشت ، آسمان نوشت علی

آسمان که برپا شد ، کهکشان نوشت علی

 

کهکشان که پیدا شد ، یک جهان نوشت علی

این جهان که معنا شد ، بیکران نوشت علی

 

بیکرانه‌ها پر شد ، لامکان نوشت علی

با هرآنچه که میشد ، با همان نوشت علی

 

با قلم نوشت علی ، با زبان نوشت علی

و سپس هر آنچه داشت ، در توان نوشت علی

 

روی صورت انسان ، روی جان نوشت علی

با غبار او روی ، چشممان نوشت علی

 

آنقدر نوشت از او ، تا جهان پر از او شد

تا که دست حق رو شد ، ذکر عاشقان هو شد

 

پس دو مرتبه روی ، صورتم نوشت علی

دوست داشت پس روی ، قسمتم نوشت علی

 

در رگم که جاری شد ، غیرتم نوشت علی

پا شدم زمین خوردم ، همتم نوشت علی

 

تا کمی ضعیف شدم ، قوتم نوشت علی

آمدم ذلیل شوم ، عزتم نوشت علی

 

پس خدا خودش روی ، قیمتم نوشت علی

روی بیرق سبزِ ، هیئتم نوشت علی

 

آنقدر نوشت علی ، روی سرنوشت من

تا فقط علی باشد ،‌ خانه بهشت من

 

روز اول خلقت ، با علی حساب شدم

در قنوت او بودم ، تا که مستجاب شدم

 

زیر پای او ماندم ، تا غبار ناب شدم

بر سرم چنان تابید ، تا که آفتاب شدم

 

آنقدر که او تابید ، از خجالت آب شدم

در غدیر چشمانش ،‌ من هم انتخاب شدم

 

آنقدر نگاهم کرد ، تا که من خراب شدم

زیر جوشش چشمش ، ماندم و شراب شدم

 

مِی شدم پیاله شدم ، مست بوتراب شدم

هی علی علی گفتم ، در علی مذاب شدم

 

می‌نویسم از عشقم ، می‌نویسم از دردم

غیر دور چشمانش ، هیچ جا نمی‌گردم

 

کعبه پلک زد آری ، صبح نور پیدا شد

کعبه در طوافش رفت ، تا درِ حرم وا شد

 

قبله از سر جایش ، پیش پای او پا شد

زیر پای او زمزم ، چشمه چشمه دریا شد

 

کعبه از نفس افتاد ، نوبت مسیحا شد

او شفا گرفت و بعد ،‌ تازه دور موسا شد

 

پا راه افتاد ،‌ تا دلش مصفا شد

هر کسی که او را دید ، بدتر از زلیخا شد

 

یوسفانه مجنون شد ، یوسفانه لیلا شد

هر کسی که دورش گشت،نور چشم زهرا شد

 

ما کجا و این کعبه ، اینکه کعبه زهراست

ما محب دریاییم ، جای ما فقط دریاست

 

توی محفل ذکرش ، درّ ناب می‌ریزند

پای هر علی گفتن ، هی ثواب می‌ریزند

 

روی ما فرشته‌ها ، هی گلاب می‌ریزند

توی جام خالیّ ، ما شراب می‌ریزند

 

روی چشممان خاک ، بوتراب می‌ریزند

در شب سیاه ما ،‌آفتاب می‌ریزند

 

روی ما دعاهای ، مستجاب می‌ریزند

در حساب فردامان ، بی حساب می‌ریزند

 

کبریا که می‌بخشد ، این همه به عشق او

چون علی به ما آموخت ، لااله الا هو

 

ساکنان بالاها ، زیر گنبدش هستند

خیل انبیا جزو ، نور بی حدش هستند

 

فاطمه ، نبی تنها ، این دو هم قدش هستند

مرتضی و زهرا هم ، عشق احمدش هستند

 

روز و شب همیشه در ، رفت و آمدش هستند

شیعیان نمک دارند ، تا زبانزدش هستند

 

کربلا و سامرا ، صحن مرقدش هستند

و قم و خراسان هم ، خاک مشهدش هستند

 

ما که درّ و مروارید ، توی این صدف داریم

ما بهشت خود را از ، تربت نجف داریم

 

وقتی از دل یک سنگ ، خوب موشکافی شد

سنگ یا علی میگفت ، آنقدر که صافی شد

 

آنقدر که چون دُر شد ، چون عقیق شافی شد

شعر آفرینش هم ،‌ با علی قوافی شد

 

این کتاب خلقت هم ، با علی صحافی شد

عشق هم بدون او ، قصه‌ای خرافی شد

 

هر کجا کم آوردیم ، با علی تلافی شد

اینکه دور او گشتیم ، وای عجب طوافی شد

 

کعبه بی علی پوچ است ، کعبه بی علی سنگ است

کعبه در مدار خود ، با علی هماهنگ است

 

دست کعبه را اما بر سرش نمی‌بندند

راه را بر یاسِ ، پرپرش نمی‌بندند

 

تازیانه بر روی ، همسرش نمی‌بندند

شعله‌های آتش را ، بر درش نمی‌بندند

 

ریسمان به دستان ، دخترش نمی‌بندند

کربلا که آب بر ، اصغرش نمی‌بندند

 

آه کربلا گفتم ، آسمان به خود لرزید

کوفه باز هم اشک ، دختر علی را دید

 

رحمان نوازنی

 


دانلود فایل با لینک مستقیم


رهایی نوشته ام البنین منیری

به سعیدگفتی توی اون چند سال زندگی با جواد چه کار ها کردی؟

شادی: خفه شو .

سیاوش از جاش بلند شد و با پشت دست محکم تو دهان شادی زد.

سعید شادی رو گرفت تا نیفته .

رو به سیاوش گفت: من همه چی رو می دونم نیازی به گفتن تو نیست .

سیاوش: خوبه .خوبه.

لب شادی پاره شده بود داشت خون می اومد ازش.

جبیب یه دستمال برداشت و داد دست سعید گفت: بگولبش رو  پاک کنه .

سعید دستمال رو گذاشت رو ی لب شادی تا خونش رو پاک کنه.

شادی که تمام کوه آرزوهاش و رویا هاش یه دفعه فرو ریخته بود .

چشماش پراز اشک شده بود.

حبیب نگاهی بهش کردو با سنگ دلی کامل گفت: گریه هیچ دردی از تو دوا نمی کنه.

شادی همچنان  بی صدا  گریه می کرد و اشک می ریخت .

سیاوش بلند شد و چای خودش رو برداشت رفت جلو پنجره ایستاد در حین بیرون نگاه کردن چایش رو خورد.همون جا ایستاده بود انگار نمی خواست بیاد بشینه.

شاید هم روش نمی شد به چشم های سعید نگاه کنه .

حبیب  با این که سعی می کرد خودش رو کنترل کنه و سخت نشون بده ولی تحمل دیدن اشک های شادی رو نداشت .

بارها این نکته رو بهش تذکر داده بود. هر بار خواستی گریه کنی بعد رفتن من گریه کن. نه قبل از اومدن من،  یا وقتی که من اینجام .

ولی الان شادی یا دونسته یا ندونسته داشت با این کار حبیب رو عصبانی می کرد .

سعید هم مثل کسانی که شوکه شدن اصلاً تو خودش نبود .

حبیب استکان چایی رو برداشت دست اش یه نگاهی به استکان کرد دید هنوز چای توش داغه یه نگاهی به شادی کرد و گفت نگفتم گریه رو تمومش کن.

شادی همونطور که گریه می کرد گفت: الهی بمیری که هر چی می کشم از دست تو

 حبیب استکان چای رو که هنوز دستش بود با یه حرکت  روی شادی ریخت

شادی بلند شد و داد زد که آی سوختم آی سوختم .


آخرین جستجو ها

market2internet از دیار بیستون.اهورا هستم Kendra's game دانش پژوهان ziataripre وبلاگ نمایندگی فردوسی مشهد سنگاپور حرف حساب ڪــــــــــــــــــــلبــــــــــہ ے فــــــــــقــــــــــیرانہ فروشگاه ساعت زنانه